عشق ناپایدار 💔 >Part 25■
صبح ساعت ۹ از خواب بلند شدیم و باهم رفتیم حموم و بعد از پوشیدن لباس رفتیم پایین که دیدیم نایون نشسته پشت میز و داره صبحونه میخوره
دایون: صبح بخیر اجوما
اجوما: صبح بخیر عزیزم صبحنتون آماده است من دیگه برم مزاحم نباشم
نامجون: ممنون
نشستیم سر میز که نایون مشکوک به ما نگاه کرد
دایون: وااا چته بچه؟
نایون: سما دیشب چیکار میکردین؟؟؟
دایون: ها؟
نایون: چرا دیشب صدای ناله و جیغ از تو اتاقتون میومد؟
دایون: اممم... خب... چیزه...
نایون: واقعا که
دایون: اصلا تو چرا بیدار بودی؟
نایون: چون صداتونو کل خونه برداشته بود
نایون با صورت اخمالو بهمون زل زده بود
نامجون: حالا مگه چیشده دخترم اونجوری نگاه میکنی؟
نایون: چون کم خوابیدم از این به بعد لطفا صداتون بیارین پایین حتی صدای هر ضربه ای که میزدی هم میومد تو اتاقم تازه شیش بارم انجامش دادین ایششش
نایون بلند شد و رفت توی اتاقش
نامجون: تقصیر توعه ها صدات خیلی دیشب بلند بود
دایون: ببخشید جنابعالی شیش راند مثل وحشیا توم کوبیدیا
نامجون: آخه خیلی خوب بود لعنتی
دایون: هوففف از دست تو زود باش صبحونتو بخور باید بریم خونرو ببینیم
نامجون: اکی بیب
صبحونمون رو خوردیم و رفتیم آماده شدیم ، من بعد از تموم شدن کارام رفتم اتاق نایون که دیدم خوبه پس بیخیالش شدم و با نامجون رفتیم خونرو دیدیم ، خیلی خونه عالی بود ، بعد از بازدید رفتیم و همه کاراش رو کردیم و وسایل خونرو هم رفتیم سفارش دادیم و برگشتیم خونه ، وقتی وارد خونه شدیم دیدم نایون اخمو روی مبل نشسته
دایون: سلام عزیزم
نایون: برای چی منو نبردین؟
دایون: خب تو خوابیده بودی
نایون: میتونستی بیدارم کنی
دایون: خب حالا که چیزی نشده سوپرایز میشی بجاش
نایون: وسایل اتاقمو خودم باید باشما
دایون: باشه پاشو بپوش بریم بگیریمش
با نایون رفتیم و وسایل اتاقش رو گرفتیم و برگشتیم خونه
دایون: خیالت راحت شد؟
نایون: اوهوم
دایون: از دست تو
[پرش زمانی به شیش ماه بعد]
من و نامجون الان شیش ماهه که دوباره باهم ازدواج کردیم و چند روز بعد ازدواجمون رفتیم دکتر و برای بچه اقدام کردیم و من الان سه ماهه که باردارم ، اوایل نایون خیلی ذوق داشت ولی چون حالم توی بارداری دومم زیاد خوب نیست نمیتونم براش وقت بزارم و در کل حس میکنم آلام بچه توی شکمم منم تره میدونم این حس غلطه ولی خب نمیتونم کاریش کنم و بخاطر همینم نایون بشدت بد اخلاق شده و خیلی با منو نامجون لجبازی میکنه ، دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود و حوصلشو نداشتم بخاطر همین زنگ زدم به مادر شوهرم و گفتم تا پایان بارداریم نایون اونجا بمونه البته بهش سر میزنیم ولی وقتی به خود نایون این موضوع رو گفتیم اصلا ریکشن خوبی نشون نداد
کپی ممنوع ❌
دایون: صبح بخیر اجوما
اجوما: صبح بخیر عزیزم صبحنتون آماده است من دیگه برم مزاحم نباشم
نامجون: ممنون
نشستیم سر میز که نایون مشکوک به ما نگاه کرد
دایون: وااا چته بچه؟
نایون: سما دیشب چیکار میکردین؟؟؟
دایون: ها؟
نایون: چرا دیشب صدای ناله و جیغ از تو اتاقتون میومد؟
دایون: اممم... خب... چیزه...
نایون: واقعا که
دایون: اصلا تو چرا بیدار بودی؟
نایون: چون صداتونو کل خونه برداشته بود
نایون با صورت اخمالو بهمون زل زده بود
نامجون: حالا مگه چیشده دخترم اونجوری نگاه میکنی؟
نایون: چون کم خوابیدم از این به بعد لطفا صداتون بیارین پایین حتی صدای هر ضربه ای که میزدی هم میومد تو اتاقم تازه شیش بارم انجامش دادین ایششش
نایون بلند شد و رفت توی اتاقش
نامجون: تقصیر توعه ها صدات خیلی دیشب بلند بود
دایون: ببخشید جنابعالی شیش راند مثل وحشیا توم کوبیدیا
نامجون: آخه خیلی خوب بود لعنتی
دایون: هوففف از دست تو زود باش صبحونتو بخور باید بریم خونرو ببینیم
نامجون: اکی بیب
صبحونمون رو خوردیم و رفتیم آماده شدیم ، من بعد از تموم شدن کارام رفتم اتاق نایون که دیدم خوبه پس بیخیالش شدم و با نامجون رفتیم خونرو دیدیم ، خیلی خونه عالی بود ، بعد از بازدید رفتیم و همه کاراش رو کردیم و وسایل خونرو هم رفتیم سفارش دادیم و برگشتیم خونه ، وقتی وارد خونه شدیم دیدم نایون اخمو روی مبل نشسته
دایون: سلام عزیزم
نایون: برای چی منو نبردین؟
دایون: خب تو خوابیده بودی
نایون: میتونستی بیدارم کنی
دایون: خب حالا که چیزی نشده سوپرایز میشی بجاش
نایون: وسایل اتاقمو خودم باید باشما
دایون: باشه پاشو بپوش بریم بگیریمش
با نایون رفتیم و وسایل اتاقش رو گرفتیم و برگشتیم خونه
دایون: خیالت راحت شد؟
نایون: اوهوم
دایون: از دست تو
[پرش زمانی به شیش ماه بعد]
من و نامجون الان شیش ماهه که دوباره باهم ازدواج کردیم و چند روز بعد ازدواجمون رفتیم دکتر و برای بچه اقدام کردیم و من الان سه ماهه که باردارم ، اوایل نایون خیلی ذوق داشت ولی چون حالم توی بارداری دومم زیاد خوب نیست نمیتونم براش وقت بزارم و در کل حس میکنم آلام بچه توی شکمم منم تره میدونم این حس غلطه ولی خب نمیتونم کاریش کنم و بخاطر همینم نایون بشدت بد اخلاق شده و خیلی با منو نامجون لجبازی میکنه ، دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود و حوصلشو نداشتم بخاطر همین زنگ زدم به مادر شوهرم و گفتم تا پایان بارداریم نایون اونجا بمونه البته بهش سر میزنیم ولی وقتی به خود نایون این موضوع رو گفتیم اصلا ریکشن خوبی نشون نداد
کپی ممنوع ❌
۸۳.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.